سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانشجویان مهندسی مکانیک شهرکرد

عکس جدید (آخر خنده )

 

خیلی خنده‌دار

فکر کنم از آسمون سقوط کرده اینجا

تصاویر جالب و دیدنی از ایران ( عکس)

منظور مایو می باشد

تصاویر جالب و دیدنی از ایران ( عکس)


تصاویر جالب و دیدنی از ایران ( عکس)

ببین سواد کجاس

تصاویر جالب و دیدنی از ایران ( عکس)

خلاقیت مکانو زمان نمیشناسه که... لا......

تصاویر جالب و دیدنی از ایران ( عکس)

 

اینم از کره خر تیز پای ایران

تصاویر جالب و دیدنی از ایران ( عکس)

پارک مننوع=!!!!!!!!!!!!!!

تصاویر جالب و دیدنی از ایران ( عکس)

قرص خوانندگیههههههههههههههههههههههه

هی از همین قرصا میخورن فکر میکنن صداشون خوبه خر در چمن میدن بیرون؟!!!!!!!

تصاویر جالب و دیدنی از ایران ( عکس)

بدون شرح

تصاویر جالب و دیدنی از ایران ( عکس)

تصاویر جالب و دیدنی از ایران ( عکس)

تصاویر جالب و دیدنی از ایران ( عکس)


تصاویر جالب و دیدنی از ایران ( عکس)

 

بدون شرح

تصاویر جالب و دیدنی از ایران ( عکس)

تصاویر جالب و دیدنی از ایران ( عکس)

اینم زنش سفارش داده بنویسه یه وقت فکر نکنی؟؟؟!!!

 

تصاویر جالب و دیدنی از ایران ( عکس)

 فکر کنم اینام پیام نورن!!!!

 

تصاویر جالب و دیدنی از ایران ( عکس)

تصاویر جالب و دیدنی از ایران ( عکس)

تو هم اگه میتونی بیا!!

تصاویر جالب و دیدنی از ایران ( عکس)

امان از مایه داری $$$$

تصاویر جالب و دیدنی از ایران ( عکس)

 

لطفا پیشنهادات تون رو صدقه بدین انتقاداتتونم ببرید برا خودتون!!

تصاویر جالب و دیدنی از ایران ( عکس)

حموم کردن اینجوری حال میده!!!!

تصاویر جالب و دیدنی از ایران ( عکس)

تصاویر جالب و دیدنی از ایران ( عکس)



[ چهارشنبه 91/9/1 ] [ 9:4 عصر ] [ جلال شاکریان ]

نظر

طنز مهندسی عمران

گویند روزی میان جهنمیان و بهشتیان نزاعی سخت در گرفت.بحث بر سر آن بود که بهشتیان از اینکه همه چیز مطابق میل است دلزده شده بودند و به دنبال تنوع میگشتند.جهنمیان هم از شدت عذاب به تنگ آمده و تنوع را جستجو میکردند. مقرر شد جلسه ای بین بزرگان بهشت و جهنم گذاشته بشود و این موضوع مورد بررسی قرار گیرد.خلاصه ،آنها را در این عقیده توافق حاصل آمد که پلی احداث شود میان جهنم و بهشت تا هم برای مدت کوتاهی جهنمیان به بهشت بیایند و بهشتیان مجال اندکی را بجهت تنوع در جهنم بسر کنند.قرار بر این شد که جهنمیان از جهنم و بهشتیان ازبهشت شروع به ساخت پل کرده و پس از گذشت 45 روز این دو بهم برسند تا عبور و مرور از جهنم به بهشت و بالعکس ممکن آید.جهنمیان 10 روز زودتر از موعد مقرر کار را تمام کردند و چشم انتظار بهشتیان شدند.اما هر چه انتظار کشیدند اثری از بهشتیان یافت نشد.بناچار نشست دوبارهای بجهت مشخص شدن دلایل کندی پروژه در بهشت برگزار شد.نتیجه آن بود که در بهشت یک مهندس عمران هم یافت نشد.



[ چهارشنبه 91/9/1 ] [ 3:35 عصر ] [ آرش خدابخشی ]

نظر

کوچه(فریدون مشیری)

 

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

 

در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

 

یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

 

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید، تو به من گفتی:

از این عشق حذر کن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،

آب، آیینه عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

با تو گفتم:‌ حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

 

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...

 

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم!

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، ناله تلخی زد و بگریخت ...

 

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

 

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

 

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

 

از : فریدون مشیری



[ سه شنبه 91/8/30 ] [ 12:49 عصر ] [ جلال شاکریان ]

نظر

بوی باران(فریدون مشیری)

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

شاخه های شسته، باران خورده، پاک

آسمان آبی و ابر سپید

برگ های سبز بید

عطر نرگس، رقص باد

نغمه شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست ...

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار!

خوش به حال چشمه ها و دشت ها

خوش به حال دانه ها و سبزه ها

خوش به حال غنچه های نیمه باز

خوش به حال دختر میخک -که می خندد به ناز -

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال آفتاب

ای دل من، گرچه در این روزگار

جامه رنگین نمی پوشی به کام

باده رنگین نمی بینی به جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت، از آن می که می باید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!

 

از : فریدون مشیری



[ سه شنبه 91/8/30 ] [ 12:46 عصر ] [ جلال شاکریان ]

نظر

آنگاه که.....

 

آنگاه که غرور کسی را له می کنی،


آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،


آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،


آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،


آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن

 

غرورش را نشنوی،

 

آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری،


می خواهم بدانم،


دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای


خوشبختی خودت دعا کنی؟

 



[ سه شنبه 91/8/30 ] [ 12:43 عصر ] [ جلال شاکریان ]

نظر

لازم است گاهی !!!!!!!!!!!

لازم است گاهی از مسجد ، کلیسا و ... بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی ترس یا حقیقت ؟!

لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی ، فکر کنی که چه‌قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است ؟!

لازم است گاهی درختی ، گلی را آب بدهی ، حیوانی را نوازش کنی ، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه ؟!

لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی ، گوگل و ایمیل و فلان و بهمان را بی‌خیال شوی ، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه ؟!

 

لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج ، تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده ؟!

لازم است گاهی عیسی باشی ، ایوب باشی ، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه ؟!

و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری واز خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن بشوم که اکنون هستم... آیا ارزشش را داشت ...؟!   

زیبائی در فراتر رفتن از روزمرگی‌هاست...



[ سه شنبه 91/8/30 ] [ 11:14 صبح ] [ جلال شاکریان ]

نظر

شعر

 شعر بسیار زیبای «سودای دل»

 
 
 
همچونی مینالم ازسودای دل

آتشی درسینه دارم جای دل

 

 من که باهرداغ پیدا ساختم

 سوختم ازداغ ناپیدای دل

 

 همچوموجم یک نفس آرام نیست

 بس که طوفان زا بوددریای دل

  

دل اگرازمن گریزد وای من

 غم اگرازدل گریزد وای دل

 

 ما زرسوایی بلندآوازه ایم

 نامورشدهرکه شدرسوای دل

 

 خانه ی موراست ومنزلگاه بوم

 آسمان باهمت والای دل

 

 گنج منعم خرمن سیم وزراست

 گنج عاشق گوهریکتای دل

 

 درمیان اشک نومیدی(رهی)

 خندم ازامیدواری های دل



[ سه شنبه 91/8/30 ] [ 11:5 صبح ] [ جلال شاکریان ]

نظر

کاش به زندگی این گونه نگاه کنیم


 

 

 کاش به زندگی این گونه نگاه کنیم  

 

 

مرد را به عقلش نه به ثروتش

و زن را به وفایش نه به جمالش

دوست را به محبتش نه به کلامش

عاشق را به صبرش نه به ادعایش

غذا را به کیفیتش نه به کمیتش

درس را به استادش نه به سختیش

مال را به برکتش نه به مقدارش

خانه را به ارامش آن نه به اندازه اش

دانشمند را به عقلش نه به مدرکش

مدیر را به عمل کردنش نه به جایگاهش

نویسنده را به باورش نه به تعداد کتاب هایش

شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش

  

 "دل را به پاکیش نه به صاحبش"

 



[ سه شنبه 91/8/30 ] [ 11:2 صبح ] [ جلال شاکریان ]

نظر

کمی بیشتر بخند...

آسمان را نگاه کن!

ستاره ها شب نشینی گرفته اند انگار..

شاید هم ..

مراسم ِ ختمی

برای دل ِ مَ.ن....

.

.

تو مثل ِ همیشه نیستی

مَ.ن هم . . .

دارم فکر میکنم..

به حرفهایم..

به حرفهایت..

بیشتر به حرفهایت..

یادت می آید به هم قول داده بودیم؟

نگاه کن!

وقتی با تو حرف می زنم به مَ.ن نگاه کن...

یادت می آید؟

حالا مَ.ن سر ِ قولم مانده ام یا تو؟

...

می خندی؟

 

می خندی..

می خندم..

می خندیم...

تو به حرفهای مَ.ن..

مَ.ن به خنده های تو..

تو به  مَ.ن می خندی..

به حرفهایم..

به اشکهایم..

به ..

تو حتی به نگاه ِ مَ.ن هم می خندی..

مَ.ن به خنده های تو

از ته ِ ته ِ ته ِ دل می خندم..

بخند!

ببین دلم دارد می میرد..

مَ.ن با خنده های تو زندگی می کنم

کمی بیشتر بخند

فقط کمی . . .

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ پ.ن:می شود وقتی می خندی به مَ.ن نگاه کنی؟



[ دوشنبه 91/8/29 ] [ 6:20 عصر ] [ محمد شیرعلی زاده ]

نظر

خاطرات . . .

پرده را کنار می کشم ...

نور مستقیم روی صورتش را دوست ندارد..اما هیچ نمی گوید..

می دانم بیدار است..ولی خودش را به خواب زده..

که نشان دهد نمی بیند..

مرا . . .

بغضم را . . .

اشک حلقه شده در چشمانم را . . .

دارم بیرون را نگاه می کنم ...

برف و برف و برف..

کمی آفتاب کم جان..

گرما . . . ؟!

- چرا انقد هوا گرمه؟

جوابم را نمی دهد..

صورتم را به شیشه می چسبانم

خنکای شیشه دلم را می لرزاند..

ماشین همینطور می رود و خاطرات می آیند . . .

به بعضی هاشان که می رسم سرم را تکان می دهم

که شاید از یادم بروند..

اما

انگار نه انگار..

ــــــــــــــــــــــــــــــ

صدایت دارد گوشم را کر می کند..

خنده هایت  . . .

داد زدن هایت . . .

دچار توهم شده ام انگار.. توکه اینجا نیستی!

ــــــــــــــــــــــــــــــ

به خاطراتم فکر میکنم..

تلخ . . .

شیرین . . .

تلخ . . .

تلخ . . .

تلخ . . .

- پاشو بریم رسیدیم..

سریع از ماشین پیاده می شوم..

بی توجه به بقیه .. کمی آن طرف تر.. کنار در ورودی

یک مشت برف روی صورتم می گذارم..

دلم خنک می شود..اما

خاطرات دست بردار نیستند....

باید مرورگر خیالم را عوض کنم..نه شاید..

باید دنبال تمشکبگردم..

+ شاید خیالم پاک شد از هرچه خیال تو ست در آن . . .



[ دوشنبه 91/8/29 ] [ 6:20 عصر ] [ محمد شیرعلی زاده ]

نظر